خاطرات یک مرودشتی ساکن سوئد- قسمت اول
|
1079
|
:كد |
يك شنبه 22 مهر 1391 |
من فرشید هستم اهل مرودشت که 22 سال است در کشور سوئد زندگی میکنم. زندگی در غربت برای آدمهای حساس و عاطفی آسان نیست خصوصا در زمستانهای طولانی سوئد که سرما و تاریکی و تنهایی واقعا آزار دهنده است.هر چند انسان عادت میکند امّا باز دشوار است
خدا را شکر برای این تکنولوژی و اینترنت که انسانها را بهم پیوند میدهد
مدتی قبل بظور تصادفی با سایت مرودشت آنلاین آشنا شدم. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم و چندین ساعت محو تماشای عکسهای مرودشت و اتفاقات روزانه در آن شدم. هر خبری از مرودشت برایم جالب بود و مشتاقانه آنرا میخواندم. نکته ای که برایم عجیب و در عین حال خوشحال کننده بود، اینکه مرودشت چقدر بزرگ شده و وقتی نقشه مرودشت را در سایت دیدم واقعا شوکه شدم سعی میکردم دنبال خاطراتم در زمان کودکی بگردم، زمانیکه مرودشت فقط یک خیابان اصلی داشت و باغ ملّی که بعدها به پارک شهر تغییر نام داد. یک سینما هم در سه پلی بود که هنگام افتتاحیه آن در حضور میهمانان، فیلم را وارونه نشان دادند که بزودی مشکل حل شد. بعدا سینمای مدرن تری در وسط شهر ساخته شد که ما نوحوانان آنزمان کلی پز میدادیم . کارخانه قند مرودشت هم که جای خودش را داشت و خانه های سازمانی که دراطرافش توسظ آلمانها با فرم آلمانی و بشکل ویلایی ساخته بودند کاملا محیطی متفاوت با جاهای دیگر مرودشت را داشت. یخ سازی که متصل به محوطه کارخانه قند بود و ظهرها با کوپن میشد قالبی یخ گرفت. آه یادش بخیر. مدرسه کوروش در خیابان فرهنگ که تمام خاطراتم آنجاست. بابای مدرسه مردی بود مهربان و خظ خوبی هم داشت و گاهی هم قلم نی هایمان را می تراشید و آدم بسیار با سوادی هم بود. تابستانها هم در خانه اش کلاس تقویتی میگذاشت. آنزمان هنوز تفاله خشک کن در کارخانه قند ساخته نشده بود و تفاله های قند در کانالی پشت کارخانه ریخته میشد و گاوداران با چنگک تفاله ها را بیرون میآوردند و گاوها مشغول خوردن بودند و من اغلب به تماشا میرفتم. هنوز بوی خوش ملاس چغندر و تفاله ها را حس میکنم در آنزمان تا کلاس نهم بیشتر در مرودشت نبود. بعدها در مرودشت اتوبوس واحد آمد که بلیطی بود و البته ارزانتر از سواری که ایستگاهش سر فلکه بود برای رفتن به شیراز. بعدها مینی بوس هم اضافه گردید. بعدا یکی دو تاکسی هم به مرودشت آمد و کسی هم سوار نمیشد و اگر تک و توکی سوار میشدند باعث تعجب بود. وقتی به خودم آمدم که ساعتها مشغول عکسها و نقشه مرودشت بودم. خدای من مرودشت چقدر بزرگ شده. چه پارکهای زیبایی! پلهای هوایی و اتوبانهای زیبا ! دانشگاه و امکانات آموزشی. چه جوانان لایق و ورزشکار و نویسنده که وقتی عکسهاشون رو دیدم اشک شوق ریختم و به خودم بالیدم. صدای بارش بارون که به پنجره اتاقم میخوره منو از حال و هوای کودکی و خاطراتم در مرودشت جدا کرد و سعی میکنم هر چی از مرودشت میدونم بنویسم
فرشید ساکن سوئد
|