خاطرات یک مرودشتی ساکن سوئد_ قسمت سوّم
خلاصه ای از قبل
فرشید، اهل مرودشت که 22 سال از وطن دور است بطور تصادفی با سایت مرودشت آنلاین آشنا میشود. انگار گه همشهریانش را در این غربت وانفسا که هیچکس به هیچکس نیست پیدا میکند. حرف برای گفتن زیاد دارد. انبوه خاطرات گذشته بر روی ذهنش تلنبار شده. از طریق این سایت به منزل تک تک آنها میرود و برایشان از گذشته ها میگوید هر جند از چای و شیرینی خبری نیست ولی اشکالی ندارد، همین هم غنیمت است. امیدوارم این خاطرات شروعی باشد تا دیگر همشهریهای مرودشتی ساکن کشورهای مختلف دنیا خاطراتشان را بگویند و اشاراتی به تفاوتهای فرهنگی محل زندگیشان با مرودشت آنزمان بیان کنند که خالی از لطف نیست
در فسمت فبل ار محوطه روبروی کارخانه فند، بساط پهلوانان که زنجیر پاره میکردند و از فبرستان قدیم و سر فلکه مرودشت گفتم و حالا دنباله خاطرات
-------------------------------------
در کلاس هشتم و در مدرسه کوروش درس میخواندم، ماه رمضان بود و منهم روزه بودم. در هنگام زنگ تفریح دوستم بهزاد بمن گفت هنرپیشه های ایرانی در تخت جمشید مشغول فیلم برداری هستند، بیا برویم. من که عاشق سینما بودم با زبان روزه نقشه کشیدم که چظور با دوستم از مدرسه جیم شویم و با دوچرخه هایمان به تخت جمشید برویم. شاید یکساعت پا میزدیم تا به تخت جمشید رسیدیم. در آنزمان پول توجیبی ما روزانه دوزار یا دو ریال بود که کفاف خریدن بلیط ورودی تخت جمشید را نمیداد. باز با زبان روزه نقشه کشیدم از جاده فرعی تپه های اطراف وارد محوطه تخت جمشید شویم
وارد محوطه شدیم و کارگردان فیلم و چند هنرپیشه زن و مرد مشغول فیلمبرداری بودند. سختگیریهای کارگردان و کات گفتن کارگردان که من معنی اش را نمیفهمیدم و تکرار فیلمبرداری برایم فوق العاده جالب بود. بناگاه کسی دست مرا از پشت گرفت و دیدم گروهبان پاسگاه ژاندارمری تخت جمشید است و گفت بلیط
خلاصه من و دوستم را به پاسگاه برد و 3 ساعت در اتاقی زندانی کرد. من از این ناراحت بودم گه چرا فرصت تماشای فیلمبرداری را از دست دادم. بعد از 3 ساعت همان گروهبان آمد با لیوانی آب و قاچی خربزه و دوستم گرفت و با ولع خورد. گروهبان بمن گفت تو جرا نمیخوری؟ دوستم باو گفت که من روزه ام. گروهبان نگاهی احترام آمیز بمن کرد و گفت، تو که روزه هستی چرا بدون بلیط بالا رفتی. میدانی این دزدی است؟
من احساس کردم عجب اشتباهی کردم و شروع کردم به گریه کردن. بعد خودش باز ما را به مخل فیلمبرداری برد که در این فکر بودم چرا دزدی کردم؟
در آن زمان در مرودشت تک و توکی از خانه ها حمام داشتند و اکثر مردم از حمّامهای عمومی استفاده میکردند. حمام رفتن ما هفته ای یکبار روزهای جمعه بود. حمّامی در خیابان امرآباد یا امیرآباد بود که من به آنجا میرفتم. شعری بر روی کاشی نوشته شده بود که هنگام ورود جلب توجه میکرد
هر که دارد امانتی موجود بسپارد بمن بوقت ورود
گر نسپارد و شود مفقود بنده مسئول آن نخواهم بود
بعد از لخت شدن لنگ میگرفتیم و کسانی که انعام میدادند بیشتر تحویلشان میگرفتند. بعد از ریختن آب گرم نوبت به مشت و مال و کیسه کشیدن بود. اینجا در سوئد گاهی هوس ماساژ میکنم که برای 50 دقیقه 300 کرون میکیرند و پول زیادی است و در حین ماساژ یادم به حمّام قدیم در مرودشت می افتد. که چطور این کیسه کش های بیچاره اگر یک روز کار نمیکردند نداشتند که بخورند. خلاصه بعد از مشت و مال با کیسه های ضخیم به جان ما می افتاد و ما را چرک میکرد. و گاهی هم دردآور بود و میرفت تا هفته بعد
بعد برای تعویض لباس محوطه ای بود که حوضی در وسطش بود و عده ای مشغول خواندن نماز بودند و عده ای قلیان میکشیدند و یک فنخان چای بعد از حمّام چه می چسبید. و بعد از پرداخت پول حمّام به منزل میرفتیم و شب با بدنی تمیز به راحتی به خواب میرفتیم
بعدها حمّامی مدرن تر در خیابان کارخانه قند ساخته شد که بسیار تمیز و امروزی بود و برای کارگران کارخانه قند بود که خودشان در خانه هایشان حمّام داشتند و دیده میشد که افراد عادی و از جمله خودم با دادن انعام به مسئول حمّام، استفاده میکردند
در آن زمان هنوز از تلویزیون خبری نبود و تنها تفریح ما رادیو بود. اکثر رادیو ها لامپی بود که تا گرم میشد دقایقی طول میکشید. ما رادیو ترانزیستوری داشتیم که پیشرفته تر بود. بهترین ساعات من ساعت 9 شب و برنامه داستانهای شب بود که از رادیو تهران پخش میشد
تهیه و اجرای این داستانها به اندازه ای حرفه ای بود که ما را با خود به عمق داستان میبرد. روزهای چهارشنبه هم برنامه جانی دالر بود که پلیسی بود و در آخر سئوالی مظرح میشد که جوائزی هم داشت
اینجا هوا بارانی است و بهتر است برای خرید مایحتاجم به بیرون بروم و کمی هم قدم بزنم. دنباله خاظراتم را بزودی ادامه خواهم داد
فرشید....سوئد
مطالب قبلی:
خاطرات یک مرودشتی ساکن سوئد- قسمت اول
خاطرات یک مرودشتی ساکن سوئد_ قسمت دوّم