احمدرضا شکوهی، دکترای ادبیات و زبان فارسی و از دبیران شهرستان کامفیروز در یادداشتی انتقادی به وضعیت بحرانی این شهرستان و عدم توجه مسئولین پرداخته است که در ادامه میخوانید:
من کامفیروزم؛ دشتی که رمقهای آخر زندگی خود را تجربه میکند، بسیار کهنسال و باتجربهام. سالهای پرآب و کمآب زیادی را دیدهام. شریان وجود من تا بوده رود کُر بوده است. زمانهایی پیش آمده است که رگهای وجودم خشک شوند اما هیچ گاه چنین روزهای تلخی را تجربه نکردهام.
گله از باران نیست، گله از یاران است. گله از آنانی است که بدون دیدن من آب را سد کردند و مردمان مرا به چشم نیاورده و نمیآورند، با خود نگفتند که اینان هم انساناند و حق زندگی دارند.
لحظهای خود را به جای مردمان من قرار ندادند و ندیدند که هزاران سال است اینان بر دامن من آرام گرفتهاند و آب کُر زندگی آنهاست. حق آنهاست. سد بستند با آن که میدانستند با این کار سرزمینی هزاران ساله و ساکنان آن به فنا میروند.
عمر زیادی دارم و معبر حاکمان زیادی بودهام. روزگار تلخ و شیرین بسیاری را سپری کردهام اما چنین روزگار غریبی ندیدهام. آب و نان و فروغ زندگی اطفال مرا گرفتهاند تا برق بگیرند. قانع شدیم که پس از برق گرفتن، آب جاری خواهد شد اما انگار کمر به نابودی ما بستهاند زیرا این کار را زمستان انجام میدهند تا بیثمر آب از ما بگذرد!
من کامفیروزم و حق زندگی دارم. ای کسانی که دانسته یا ندانسته مرا به مرگ محکوم کردهاید بدانید آبی که همچون ابنسعد مانع جریان آن شدهاید از دیرباز حق ما بوده است و شما هیچ حق شرعی و عُرفی نسبت به آن ندارید بدانید آبی که میفروشید نانی است که از سفره ساکنان من به یغما بردهاید.
من شرمنده پیرمردان و پیرزنانی هستم که با درآمد مختصر هزارمترمربع زمین کشاورزی ارتزاق میکردند و اکنون کسی از آنان نمیپرسد چه میکنید، چه میخورید، چگونه نفس میکشید.
من کامفیروزم و دیگر نایی ندارم. آخرین قطرات آب وجودم را در اختیار ساکنین خود گذاردهام تا به زور کلنگ آن را بیرون بکشند. وچند صباحی را فقط زنده بمانند نه زندگی کنند.
من کامفیروزم و این آخرین ضجههای من است. نمیدانم گوش شنوایی هست یا نه. زندگی در کامفیروز و زندگی کامفیروز رو به پایان است، به دادش برسید.
آنان که ره آب مرا سد کردند
بر من ستم و به مردمم بد کردند
آبی که حیات و نان و آبم میبود
برقی که به خرمنم شرر زد کردند